پاهام به دستام میگن میدونی چقدر خسته ام؟
اونقدر راه رفتم که از خستگی دارم جدا میشم.
چشمام به جفتشون گفت من از شماها خسته ترم چون از بس شبانه روز گریه کردم قرمز شدم.
دهنم گفت من از همه شماها خسته ترم چون گاهأ بغضی رو توی گلو خفه میکردم.
ناگهان مغزم به همه ی آنها گفت من از همه ی شماها خسته ترم چون در همه حال به فکرش بودم حتی در خواب.
جانم ، لب به سخن باز کرد گفت من که مثل او شده بودم اندازه ی دو برابر شماها خسته ترم.
پس همه به سکوت عمیقی رفتن.
چشمام باز شد دید میان یه بهشت هستم و دست و پا و دهان و مغز شروع به شکر کردند ولی جان در این میان نبود.
آره جان ، جان نثاری کرد و خستگی را به جان خرید تا همه در بهشت برین راحت باشن.