کفش واکس خورده یه جوون دست یه پیرمرد با صفا

برای نماز ظهر رفتم مسجد جامع، بعد نماز دیدم ایوون مسجد شلوغه و مردم با تعجب دارن از مسجد خارج میشن.

کنجکاویم گل کرد، رفتم جلو ببینم چه خبره ؟!!!

دیدم یه پیرمردی عصا به دست و با عینکی شماره بلا و چهره ای خندان به مردم می گفت : آقایون ببینید این کفشا برای شماست؟ من دو روز پیش اشتباهأ پوشیدم رفتم.

http://mw2.google.com/mw-panoramio/photos/medium/41228323.jpg

منم که دو روز پیش تو همون مسجد گم کرده بودم ، رفتم جلو تا ببینم کفشای من که نیست! دیدم کفشای منه ولی  واکس خورده و تمیز تر از اون روزی که گم کرده بودم.

گفتم : حاج آقا این کفشای منه ولی این تمیز و واکس خورده نبود.

با لبخندی جذاب گفت : پسر گلم برای تو ! من اون روز اشتباهأ کفشای تو رو پوشیدم رفتم ، آخه یه کم فشارم بالا رفته بود.

کفشاتون رو واکس کردم زدم تا جبران خسارت بکنم ؛ حلالم کن.

گفتم : حاج آقا قابل شما رو نداره.

گفت : انشاء الله با همین کفشا بری خواستگاری.

حاجی وقتی این دعا رو کرد من از خجالت صورتم مثل یه سیب ، سرخ شد ولی توی دلم یه الهی آمین بلندی گفتم بعد توی همون حین متوجه شدم اطرافیانم دارن می خندن.

گفتم : حاج آقا کجا تشریف می برید ، بیایید می رسونیمتون.

انگار خدا خنده رو به چهره اش همیشه هدیه داده ، بازم با خنده گفت : دارم میرم برای اعتکاف ثبت نام بکنم ، شایدامسال  آخرین سال  عمرم باشه.

بردمش اون طرف حیاط مسجد سمت حجره 18 که برای اعتکاف ثبت نام میکنن.

بچه ها ی اعتکاف که از دوستام بودند ، سپردم که هوای حاجی رو داشته باشید.

حاجی گفت : پسرم من هر سال اعتکاف میام ، تو رو هم از همون برنامه اعتکاف می شناسم.

گفتم : دوستان ، حاجی رو بعنوان خادم افتخاری ثبت نام کنید.

گفت : متشکرم.

http://img.tebyan.net/big/1389/02/19716122610519282166129462542472710638242142.jpg

حاج آقا رو ثبت نام کردیم و بعد حرکت کردیم سمت پارکینگی که نزدیک مسجد چون ماشین رو اونجا پارک کرده بودم.

توی راه حاج آقا با صفای خاصی صحبت می کرد و می گفت : دو روز پیش بعد نماز ظهر اشتباهأ  کفشاتون رو پوشیدم  رفتم خونه ، زنم گفت این کفش تو نیست. همون لحظه فهمیدم کفش هایی که پوشیدم برای خودم نیست.

برای نماز مغرب برگشتم تا صاحب کفشا رو پیدا کنم ولی موفق نشدم ؛ فردا دوباره برای نماز ظهر و مغرب برگشتم ولی بازم پیدا نکردم.

با بی ادبی تموم پریدم بین صحبتشون و ازشون پرسیدم : حاج آقا حالا اگه من یه ماه دیگه میومدم بازم شما تا اون موقع این کار رو تکرار می کردین ؟

با تمام وجودش گفت : بله ، تا آخر عمرم هم میومدم تا صاحب کفشها رو پیدا کنم و حلالیت بگیرم.

همون لحظه احساس شرم کردم و به خودم گفتم : خدایا این مرد کیه که توی راهم قرار دادی؟!

وقتی حاجی رو به خونشون رسوندیم ، خیلی تعارف کرد که بریم و حداقل یه چای بخوریم.

من هم که علاقه شدیدی داشتم برم و خونه حاج آقا رو ببینم ، قبول کردیم.

خونه خیلی ساده و قدیمی داشتن ،  یه حوض کوچیک آبی ، یه باغچه که توش سبزی خوردنی کاشته بودن ، سه تا جوجه خروس ، یه گل یاس با چند تا شمعدونی ، برام مثل یه بهشت بود.

حاجیه خانم اومد و کمی با ایشون که مثل حاج آقا بودند هم کلام شدیم ، متوجه شدم تک پسرشون شهید شده ، تازه متوجه شدم چرا حاجی اونقدر وسواس داره که صاحب کفشا رو پیدا بکنه.

باید هم از این پدر و مادر عارف مسلکی اونجور فرزند شهیدی بوجود بیاد.

خلاصه یه کفش بهونه شد تا ما رو با افرادی مؤمن و خداشناس آشنا کرد ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تقدیمی http://mw2.google.com/mw-panoramio/photos/medium/35795046.jpg

خورشید در آینه خورشید

http://arsh.ir/files/image/image_gallery/thumbnails/big/12858838181%20(96).jpg

امام با تعابیرى بلند و رسا در توصیف فرزند رعنا و برنایش فرمود: یکى از بازوهاى پرتوان جمهورى اسلامى . . . برادرى آشنا به مسایل فقهى و متعهد به آن. . . ازجمله افراد نادرى که چون خورشید روشنى مى بخشد. . . . متعهد و مبارز در خط مستقیم اسلام. . . عالم به دین و سیاست. . . کسى که آواى دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین طنین انداز است. . . سربازى فداکار در جبهه جنگ و معلمى در محراب، خطیبى توانا درجمعه و جماعات و راهنماى دلسوز در صحنه انقلاب. . . در حکم آیه شریفه اشداء على الکفار و رحماء بینهم. . . من آقاى خامنه اى را بزرگ کردم. . . ایشان سرمایه انقلاب هستند. . . ایشان از اجتهادى که لازمه ولایت فقیه مى باشد، برخوردارند. . . ایشان الحق شایسته رهبرى اند، با بودن آقاى خامنه اى شما خلا ء رهبرى ندارید و. . . و چنین بود که سکاندار هدایت انقلاب، در اولین سخنرانى خود در میان مردمى که دست بیعت به سوى ایشان دراز کرده بودند، فرمود: ما با خدا پیمان بسته ایم راه امام خمینى را که راه اسلام و قرآن و راه عزت مسلمین است دنبال کنیم و از هیچ یک از آرمان هایى که به وسیله امام ترسیم شده، چشم پوشى نخواهیم کرد.

آرمان هایى چون پیگیرى سیاست نه شرقى و نه غربى، حمایت از مستضعفان و محرومان، وحدت و همبستگى دنیاى اسلام، وفادارى به اصل ولایت فقیه، استقلال و خود کفایى کشور، حرکت به سمت استعدادهاى جوشان داخلى و ساختن جوانان و اصلى شمردن مسئله فلسطین.


بلند شو همسفر!

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

ولی من خویشتن را کشتم و درمان خود کردم

آقا مهدی می گفت :

حسین در آخرین زیارت حضرت ثامن الائمه(ع) قبل از شهادتش، آقا را در خواب زیارت کرده بود.

حضرت سلطان علی بن موسی الرضا (علیه آلاف تیهت و ثناء) به او مبلغی دادند و فرمودند: برو غسل کن ... !

عزیز من! نشنیدی که در قیامت گروهی آنچنان سبکبالند که بدون ایستادن در هیچ یک از مواقف محشر به بهشت خداوندی بار می یابند؟

نشنیدی که اولین گروهی که وارد بهشت میشوند شهدا هستند؟

نشیدی که عاشورائیان اینانند؟

خودت بگو، بدون غسل آیا می توان این چنین بلند آشیانه شد؟

بلند شو همسفر!

غسل کن و عزم کن؛

بقیه راه با دیگریاست

وگرنه چرا کتاب الله فرمده است:

" من جاهدفینا لنهدینهم سبلنا "

آنانکه در راه رسیدن به ما تلاش کنند ، خودمان راه را به آن ها نشان خواهیم داد "