کفش واکس خورده یه جوون دست یه پیرمرد با صفا
برای نماز ظهر رفتم مسجد جامع، بعد نماز دیدم ایوون مسجد شلوغه و مردم با تعجب دارن از مسجد خارج میشن.
کنجکاویم گل کرد، رفتم جلو ببینم چه خبره ؟!!!
دیدم یه پیرمردی عصا به دست و با عینکی شماره بلا و چهره ای خندان به مردم می گفت : آقایون ببینید این کفشا برای شماست؟ من دو روز پیش اشتباهأ پوشیدم رفتم.
منم که دو روز پیش تو همون مسجد گم کرده بودم ، رفتم جلو تا ببینم کفشای من که نیست! دیدم کفشای منه ولی واکس خورده و تمیز تر از اون روزی که گم کرده بودم.
گفتم : حاج آقا این کفشای منه ولی این تمیز و واکس خورده نبود.
با لبخندی جذاب گفت : پسر گلم برای تو ! من اون روز اشتباهأ کفشای تو رو پوشیدم رفتم ، آخه یه کم فشارم بالا رفته بود.
کفشاتون رو واکس کردم زدم تا جبران خسارت بکنم ؛ حلالم کن.
گفتم : حاج آقا قابل شما رو نداره.
گفت : انشاء الله با همین کفشا بری خواستگاری.
حاجی وقتی این دعا رو کرد من از خجالت صورتم مثل یه سیب ، سرخ شد ولی توی دلم یه الهی آمین بلندی گفتم بعد توی همون حین متوجه شدم اطرافیانم دارن می خندن.
گفتم : حاج آقا کجا تشریف می برید ، بیایید می رسونیمتون.
انگار خدا خنده رو به چهره اش همیشه هدیه داده ، بازم با خنده گفت : دارم میرم برای اعتکاف ثبت نام بکنم ، شایدامسال آخرین سال عمرم باشه.
بردمش اون طرف حیاط مسجد سمت حجره 18 که برای اعتکاف ثبت نام میکنن.
بچه ها ی اعتکاف که از دوستام بودند ، سپردم که هوای حاجی رو داشته باشید.
حاجی گفت : پسرم من هر سال اعتکاف میام ، تو رو هم از همون برنامه اعتکاف می شناسم.
گفتم : دوستان ، حاجی رو بعنوان خادم افتخاری ثبت نام کنید.
گفت : متشکرم.

حاج آقا رو ثبت نام کردیم و بعد حرکت کردیم سمت پارکینگی که نزدیک مسجد چون ماشین رو اونجا پارک کرده بودم.
توی راه حاج آقا با صفای خاصی صحبت می کرد و می گفت : دو روز پیش بعد نماز ظهر اشتباهأ کفشاتون رو پوشیدم رفتم خونه ، زنم گفت این کفش تو نیست. همون لحظه فهمیدم کفش هایی که پوشیدم برای خودم نیست.
برای نماز مغرب برگشتم تا صاحب کفشا رو پیدا کنم ولی موفق نشدم ؛ فردا دوباره برای نماز ظهر و مغرب برگشتم ولی بازم پیدا نکردم.
با بی ادبی تموم پریدم بین صحبتشون و ازشون پرسیدم : حاج آقا حالا اگه من یه ماه دیگه میومدم بازم شما تا اون موقع این کار رو تکرار می کردین ؟
با تمام وجودش گفت : بله ، تا آخر عمرم هم میومدم تا صاحب کفشها رو پیدا کنم و حلالیت بگیرم.
همون لحظه احساس شرم کردم و به خودم گفتم : خدایا این مرد کیه که توی راهم قرار دادی؟!
وقتی حاجی رو به خونشون رسوندیم ، خیلی تعارف کرد که بریم و حداقل یه چای بخوریم.
من هم که علاقه شدیدی داشتم برم و خونه حاج آقا رو ببینم ، قبول کردیم.
خونه خیلی ساده و قدیمی داشتن ، یه حوض کوچیک آبی ، یه باغچه که توش سبزی خوردنی کاشته بودن ، سه تا جوجه خروس ، یه گل یاس با چند تا شمعدونی ، برام مثل یه بهشت بود.
حاجیه خانم اومد و کمی با ایشون که مثل حاج آقا بودند هم کلام شدیم ، متوجه شدم تک پسرشون شهید شده ، تازه متوجه شدم چرا حاجی اونقدر وسواس داره که صاحب کفشا رو پیدا بکنه.
باید هم از این پدر و مادر عارف مسلکی اونجور فرزند شهیدی بوجود بیاد.
خلاصه یه کفش بهونه شد تا ما رو با افرادی مؤمن و خداشناس آشنا کرد ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تقدیمی